نیم نگاهی از زیر عینک

و ما همچنان / دوره می کنیم/ شب را و روز را / هنوز را

نیم نگاهی از زیر عینک

و ما همچنان / دوره می کنیم/ شب را و روز را / هنوز را

به یاد بهار

 

 مقصدم خیابان ظهیر الدوله و مقصودم رسیدن به کمی آرامش. 

همه کوچه ها به تجمل ختم میشد وکوچه مورد نظر به تامل. 

در آهنی باغ را که باز کردم ناله کنان به کناری رفت. راهرو پوشیده از گل های رازقی بود. 

همانطور که از روی قبرها عبور میکردم نام های روی آنها دنیای بیرون را بیشتر برایم پوچ میکرد.نام هایی چون تیمسار افخمی ـاختر الزمان ـملک میرزا ... 

نسیمی تمام برگ درختان باغ را به رقص در آوردو گویاکه کیلومتر ها از شهر دور شده بودم. 

با خواندن شعر وطن پرستانه بالای مقبره فهمیدم که آرامگاه ملک الشعرای بهار است. 

در عرض چند ثانیه به یاد نامهایی چون استاد شهریار ـاستاد حسن صبا ـاستاد قمرالملوک وزیری ودر آخر عارف قزوینی افتادم و به یاد روزگارانی که این دوستان در کنار بهار بودند وشاید محاوره های ساده آنها حتی در این زمستان آلوده  میتوانست مرهمی باشد. 

بی اختیار به یاد یکی از اشعار بهار افتادم      بهار: 

          ز من نگارم خبر ندارد               ز حال زارم  خبر ندارد 

           امان از این عشق                   فغان از این عشق 

                          که غیر خون جگر ندارد

                                                                                         یادش سبز وگرامی باد

 

 

 

 

 

 

 

                                                   

 

 

                                                                                 

زندانی

               در بهمن سال پنجاه و شش به زندان افتادم 

 

 در هجدهمین روز همان سالهای شلوغ بود که من را هم گرفتند و به زندان انداختند. 

نمیدانم چرا مدت حبس را به هیچکدام از زندانیها که خود را یک مبارز می پنداشتند نمیگفتند. 

 

سی سالی از این اسارتم گذشته و من همچنان در آرزوی آزادی لحظه کشی میکنم. 

فهمیده ام که چگونه زیستن هر زندانی به هوش و فراست خود او بستگی دارد و من هم  چون به لحاظ اخلاقی انسانی پرخاشگر و علاقه مند به خشونت نیستم در میان این همه تبهکار و مجرم مستعد به خشونت وخطرناک که براحتی دست به هر کاری می زنند باید از خودم حراست کنم. 

هر زندانی شیوه ای از آن خود دارد و سپر دفاعی من با خود و در خود فکر کردن است که شاید بعدا برایم ایجاد مشکل هم بکند شاید شبیه چیزی که از آن به روان پریشی هم یاد میکنند. 

نمیدانم چه وچرا؟ این مطالب را مینویسم. 

 

به راستی چه می توان گفت زمانی که هیچ چیز از تهی بودن ما نمیتواند تراوش کند؟

هجرت از تعلقات

من در خلوت خویش غرق شده ام. همزبان بسیار است اما همدل را می جویم. از شرطی شدن خودم بیزارم و فکر می کنم که راه درست زندگی را یافته ام و با جدیت دنبالش می کنم. 

زندگی من در خطی افقی است و دیگران را در خط عمودی می بینم. و می دانم در جایی این خط ها با هم تلاقی می کنند. خلوتی را دوست دارم به وسعت بی واژگی . جایی که از قیل و قال های روز مره خبری نیست. دوست دارم از دنیای واقعی و پر آشوب هجرت کنم. هجرت از تعلقات ، از وابستگی ها...  

فرا خوان های درونی، ما را به سمت و سوی خود می برد اما می خواهم درنگ کنم. من دل از 

 آرزو ها و انتظار بریده ام.

جنگل تاریک

  سعدیا مرد نکونام بمیرد آنهم                   مرده آنست که دگر جم نخورد 

برای نوشتن ذهنم را آزاد گذاشت. آزاد آزاد.از ماست تا شب/از بزرگان تا محمود/از فروید تا سهراب/از تار تایار/از فهم تا من! از... 

من در این تاریکی بدنبال چه میگردم؟ نمیدانم.تنها در این بیخردی این را دانستم که دگر  

محرم دل حافظ در حرم یار نمیماند  

و سعدی دگر برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتابی نمینویسد 

و اگر خیام بود بجای می ناب با خوردن شیشه وقوطی های دست ساز امروزی ناله سر میداد که:می ننوش تا بدانی از کجا آمده ای   خوش نباش تا بدانی به کجا خواهی رفت  به کجا خواهی رفت  رفت و رفت ورفت تا به جنگلی رسید. شب بود و جنگل تاریک/تاریک و مخوف.جنگل پر بود از جانوران درنده ای که به هیچ چیز و هیچ کس حتی خودشون هم رحم نمیکردند